وعدالله حقاً و مَن اَصدقُ مِن الله قیلاً
پیر مرد عارفی به جوان گفت: میدونی باارزش ترین عملت تو زندگی کدوم عملت بود؟ جوون یه کمی فکر کرد و گفت: خوب حتما کمک کردم به دوستم که از زندان بیاد بیرون!!پیرمرد:نه! برای مادرم خونه خریدم...!!نه! ازخطاء خواهرم گذشتم!نه! ...!نه!....نه! جوون دیگه چیزی یادش نیومد،سوال کرد:پس چه کاری من انجام دادم که از این ها بالاتره!!! پیرمرد عارف گفت:یادت میاد تو صحرا بودی، یه سگ لاغر مردنی اومد کنارت،وتو هم یه تیکه نون بیشتر نداشتی و اون ودادی به اون حیوون؟ جوون گفت:نه! یادم نمیاد!!
نظرات شما عزیزان:
پيوندها نويسندگان |
||
![]() |